پاتختی
زنگ در را فشار داد.در جرینگ کرد و باز شد.از پله ها بالا رفت.در واحد رو هل داد،وارد آپارتمان شد، فکر کرد همه دارند با چشم هاشون اون رو می خورن.سلام،سلام،سلام.آلان میام خدمتتون.رفت گوشه ای،مانتو رو در اورد و روسری رو به جا رختی آویزون کرد.کفش هارو در کنار بقیه کفش ها گذاشت؛وای چقدر کفش.از توی کیف دستی،صندل های لای انگشتی کرم رو در آورد و به پاش کرد.خودش رو توی آیینه نگاه کرد موهاش رو باز کرد و دستی داخل اون کشید و به خودش گفت چه خوشگل شدی مادر زن.دلش می خواست صورتش رو توی آیینه ماچ کنه.زود از راهرو گذشت و به سالن رسید؛تقریبا همه ی مهمون ها آومده بودن.منصوره و دخترهاش،منیژه و عروس اش،دختر عمه اش،7تا دختر های عمو محمدعلی و مادر شون.محبوبه و مادر خواهر و مادر شوهرش،خاله های داماد،ردیف عقب روی صندلی نشسته بودن.فامیل مادرش هم در ردیف جلو.این کی بود که اینقدر به خودش طلا آویزان کرده بود.عین سماور های صنایع دستی زرد زرد زرد.روی میز ناهار خوری گوشه هال یک عالمه جعبه کادویی بود؛اون ها رو که دید دلش شور زد.نکنه نیاورده باشه زود در کیفش رو باز کرد نگاهش به جعبه جواهر افتاد خیالش راحت شد.پشت به کاناپه ایستاده بود.منتظر بود که یکی جاش رو به او بده و بگه بفرمایید.ولی کسی صداش در نیومد.به ناچار یک صندلی تاشو از گوشه هال برداشت،اونو باز کرد و روی اون نشست.صدایی گفت:بفرمایید یک لیوان شربت توی سینی به او چشمک می زد.شربت رو که برداشت بخوره در همون موقع خواهرشوهرهاش رو دید که روبه رویش نشستن.خواهر شوهر بزرگش هیکل صد و بیست کیلویی اش رو توی یک کت و شلوار قرمز کرده بود.واه واه خدا به دور؛چی پوشیده چه جوری اون خیک گنده اش رو تو کت جا داده،انگار توپ قورت داده.زن چرا خودت رو مثل دلقک های توی سیرک درست کردی؟خواهر شوهر کوچکترش نگاهی انداخت،او زود سر برگردوند،خاک بر سرم این تنته؟آهان یادم اومد،عقد کنون من هم همین بلوز آبی تنش بود و دامن سرمه ای البته الان دامن سرمه ایش این قدر شسته شده بود به آبی آسمانی می زد.زن برادر هاش همچون گذشته سرهاشون رو بهم چسبونده بودن وپچ پچ می کردن،خدا می دونه پشت او حرف می زدن یا واسه صفحه گذاشته بودن.خانمی که براش شربت آورده بود یک بشقاب پر از میوه جلوش گذاشت وای چقدر گرسنه اش بود،ناهار نخورده بود موز رو برداشت می خواست که پوست بکنه،که یادش اومد باید کلاس داشته باشه.موز رو سر جاش گذاشت.با چاقو قطعه قطعه کرد.بعد تکه رو پوست کند سر چنگال زد و مثل آدم های شیک اون رو به دهان برد،چشم اش به مادر شوهرش افتاد که اون گوشه نشسته بود،مثل همیشه در حال خوردن،بشقاب جلوش پر از پوست میوه بود معلوم بود یک ساعتی هست که بخور بخور رو شروع کرده.جلوی فامیل های دامادش باید خیلی تحویلش می گرفت.جلو رفت دست در گردنش انداخت و گفت:مامان جون قربونت برم،مادرشوهرش هاج و واج نگاهش کرد،حق داشت تا حالا از این عروس این جملات رو نشنیده بود.توی این بیست و پنج سال که عروسشون شده بود خیلی می خواست عزت بگذاره می گفت:خانم حالتون چطوره،اونم از دور یا سر تکون می داد یا پشت چشم نازک می کرد و یک سلام زیر لبی همین و بس.حالا وضع فرق داشت،در باز شد و دخترش تازه عروس وارد شد،همه دست زدن.لباس صورتی چقدر به تنش برازنده بود موهای مشکی بلندش رو دورش ریخته بود،چشم های درشت اش مثل شب بود.عروس درصدر مجلس جا گرفت.وقت باز کردن کادو رسید.اول فامیل داماد!شربت خوری کریستال،بستنی خوری بلور،شکلات خوری،پول،سکه،بخاری برقیو پدر بزرگ داماد یک سینی نقره.بعد هم نوبت چشم روشنی های فامیل عروس شد.دلش شور می زد،نکنه فامیل هاش گدا بازی در آورده باشن و آبروی دخترش بره.عمه ها،عمو ها و خاله هاش کادو حسابی دادن بیشتر چک پول،حیف زن داییش مرده بود و گرنه اون هم کادو خوب می داد.وقتی کادو زن برادرش خانم داداش دکترش رو باز کردن حالش گرفته شود؛یک ظرف پیرکس دردار.خاک بر سر گداش کنن آبرومون رو برد.اون زن برادرش هم چینی داد.اونم چنگی به دل نمی زد خواهر شوهراش هم دوتایی با هم یک گلدون کریستال آوردن از اون دوتا گدا بیشتر از این انتظار نمی رفت.مادر شوهرش و مادر خودش هم سکه دادن.فعلاّ نتیجه مسابقه بین فامیل داماد و عروس مساوی بود.تمام امیدش به وقت اضافه بود.کادوی او و هدیه مادر داماد.دوباره به کیفش نگاه کرد،جعبه جواهر رو دید خیالش راحت شد چقدر گشت تا این سرویس زمرد رو خرید.بازی در وقت اضافه به نفع او تموم شد.ردخور نداشت.مادر شوهرش رفت و اومد،یک قالیچه تبریز رو باز کرد همه صلوات فرستادن حالا نوبت او بود.مثل سرداران بزرگ،جعبه رو در آورد و رو به جعمیت درش رو باز کرد و اون رو به همه نشون داد،انگار از المپیک مدال طلا گرفته.چهره ها پر از تعجب بود،همهمه،پچ پچ،زهرخند چرا؟به داخل جعبه نگاه کرد رنگش پرید.پاهاش شروع کرد به لرزیدن،پیشانی اش عرق کرد نشست؛جعبه خالی بود.بازی به نفع حریف تموم شد.
نظرات شما عزیزان:
melodi 
ساعت15:27---13 آذر 1391